همه ی آنچه از دست دادم
دیشب مطلبی می خوندم از نویسنده ای معروف.منم حرفشو باور دارم
حرفش این بود که غم انگیزترین چیز نشدنه اونیه که می تونستی بشی.
- ۰ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۷
دیشب مطلبی می خوندم از نویسنده ای معروف.منم حرفشو باور دارم
حرفش این بود که غم انگیزترین چیز نشدنه اونیه که می تونستی بشی.
اگر نرسیدی به آنجایی که می خواستی،حسرت فرصت های از دست رفته را خوردی
اگر نتوانستی بشوی آنچه می توانستی باشی خود را سرزنش نکن و بدان که در همین
لحظه همه ی آن چیزی که میخواهی بشوی در اختیار داری.این یک خیال نیست
"هر انسانی گمشده ای دارد کاش آن گمشده خودش باشد"
تو در حیاط بودی و من از ایوان نگاهت می کردم.بی حرکت ایستاده بودی و به درخت توت
زل زده بودی،چون یک مجسمه.
گاهی رفتارهایت را نمی فهمیدم.نوعی مجنون وارگی در درون تو جریان داشت.گاهی فکر
می کردم وقتی ظرف وجودت از شوریدگیت پر می شد و سرریز می کرد،این گونه رفتار
می کردی.آرام میشدی و تنها.گویی که جز تو کسی در این جهان ساکن نیست.به حیاط
آمده بودم و نگاهت می کردم.آمدنم را نفهمیدی.در دنیا خودت بودی.از تو خواستم
با این زل زدن های مدام به برگ درخت،آسمان و حتی در ورودی خانه؛بر حرف های دیگران
در مورد خودت صحه نگذاری.خندیدی.نمی دانم چرا با خنده ات خندیدم.انگار داشتی
به همه تصورات مخدوش از خودت ،می خندیدی.آن روز را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
حالا که زندگی روزمره،نهایت تلاشش را می کند تا حتی جای کوچکی در ذهن کوچک
محال اندیش من،برای تو نباشد.حالا که سالهاست دخترکی در خانه ای قدیمی به درخت توتی
زل نزده،چون نه دیگر آن خانه مانده ست و نه درخت توتش.
حتما می دانی که مادرمان فراموشی گرفته و دیگر حتی مرا نمی شناسد.
وقتی رفتی کمتر گریه کردم،چون خیلی وقت بود که فهمیده بودم که تو با معیارهای زندگی زمینی
آشنا نیستی و نمی خواهی ادراکش کنی.به خانه ات برگشتی.ولی دلی این جا هست که گاهی
برای یک تابستان،یک درخت توت و دختری زل زده به آن تنگ می شود.
پ.ن:این داستان کوتاه را چند سال پیش در پایگاه داستانک نوشت بودم
پ.ن:گرچه دیر شده ولی هیچ وقت برای از تو گفتن دیر نیست
الْعامِلُ بِالظُّلْمِ، وَالْمُعینُ لَهُ، وَالرّاضی بِهِ شُرَکاءٌ
انجام دهنده ظلم، کمک دهنده ظلم و کسی که راضی به ظلم باشد، هر سه شریک خواهند بود
منبع:کشف الغمّة، ج 2، ص 348