گذر

اگر گفتنی باشد

گذر

اگر گفتنی باشد

زمان ارزشمند است و اگر کلماتم به زمانی که برای خواندن آن می گذارید بیارزد جای خشنودی ست وگرنه موجب شرمساری و پوزش

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

درخت توت حیاط ما(داستانک)

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۳ ق.ظ

تو در حیاط بودی و من از ایوان نگاهت می کردم.بی حرکت ایستاده بودی و به درخت توت

 زل زده بودی،چون یک مجسمه.

گاهی رفتارهایت را نمی فهمیدم.نوعی مجنون وارگی در درون تو جریان داشت.گاهی فکر 

می کردم وقتی ظرف وجودت از شوریدگیت پر می شد و سرریز می کرد،این گونه رفتار 

می کردی.آرام میشدی و تنها.گویی که جز تو کسی در این جهان ساکن نیست.به حیاط 

آمده بودم و نگاهت می کردم.آمدنم را نفهمیدی.در دنیا خودت بودی.از تو خواستم 

با این زل زدن های مدام به برگ درخت،آسمان و حتی در ورودی خانه؛بر حرف های دیگران 

در مورد خودت صحه نگذاری.خندیدی.نمی دانم چرا با خنده ات خندیدم.انگار داشتی 

به همه تصورات مخدوش از خودت ،می خندیدی.آن روز را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.

حالا که زندگی روزمره،نهایت تلاشش را می کند تا حتی جای کوچکی در ذهن کوچک 

محال اندیش من،برای تو نباشد.حالا که سالهاست دخترکی در خانه ای قدیمی به درخت توتی

زل نزده،چون نه دیگر آن خانه مانده ست و نه درخت توتش.

حتما می دانی که مادرمان فراموشی گرفته و دیگر حتی مرا نمی شناسد.

وقتی رفتی کمتر گریه کردم،چون خیلی وقت بود که فهمیده بودم که تو با معیارهای زندگی زمینی 

آشنا نیستی و نمی خواهی ادراکش کنی.به خانه ات برگشتی.ولی دلی این جا هست که گاهی 

برای یک تابستان،یک درخت توت و دختری زل زده به آن تنگ می شود.

پ.ن:این داستان کوتاه را چند سال پیش در پایگاه داستانک نوشت بودم

  • میم صاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی